88/11/28
4:0 ع
یا کنز الفقرا
1- بعد از مناظره آقای احمدی نژاد و رضایی، به خیابان رفتم.نزدیکی تقاطع خیابان انقلاب و ولی عصر(ارواحنا فداه) از تاکسی پیاده شدم و به سمت خیابان ولی عصر ارواحنا فداه حرکت کردم. دو گروه طرفداران دکتر احمدی نژاد و مهندس موسوی با انواع شعارها و حرکات از کاندیدای مورد علاقه شان حمایت میکردند.همین طور که خیابان را به طرف میدان ولی عصر بالا میرفتم، با پیر مردی وسط خیابان هم صحبت شدم. پیر مرد خسته به نظر میرسید. گفت:« صحبتهای رضایی در مناظره را شنیدم. اگر راست بگوید که...» و من قدری مشکلات را توجیه کردم تا به گمان خودم گرهها ذهنی پیر مرد را باز کرده و او را از شبهاتی که به جانش افتاده بودند خلاص کنم. البته خودم میدانستم که حرفهایم برای پیر مرد باد هواست و فقط میخواهم حرفی زده باشم.( چیزی که بارها بعد از انتخابات احساس کردم و بارها سعی کردم سکوت کنم و این طور حرف نزنم!) پیر مرد گفت:« آقا شما بگو! منِ پیرمرد با 300 تومان* حقوق و دختر دانشجوی دم بخت چطور باید روزگار بگذرانم. من که فکر میکنم هیچ کدامشان برای مردم کار نمیکنند.» پیرمرد بغض کرده بود. پیر مرد بغض کرده بود و مرا نگاه میکرد و این حرفها را میگفت. راستش من خیلی از آمارهای مناظره کنندهها سر در نیاوردم اما عددی که پیرمرد گفت خوب فهمیدم.
2- رفته بودیم برای خانواده کیف بخریم. فروشنده خیلی از مارک کیفهاش تعریف میکرد و اینکه نمیتواند تومنی تخفیف دهد. میگفت 450 تومان* خرج کردهایم، باید متناسب با آن کار کنیم. ایستاده بودیم که دختری بی مو و ابرو، با روسری آبی و کاپشن صورتی وارد شد. به سراغ کیفی رفت. دست پیر مردی را گرفته بود و دنبال خودش میکشید. اینکه پیر مرد دنبالش کشیده میشد خوب فهمیدم. پیر مرد پا نداشت! چون پول نداشت! بابایی که پول نداشته باشد خجالت میکشد. بابایی که پول نداشته باشد پایش فلج میشود وقتی دخترش بگوید بابا! برویم خرید. ... دختر پرسید:« چند است؟» فروشنده گفت:« 20 *تومان». پدر و دختر اندکی سکوت کردند و دختر نگاهی به پدر. دختر گفت:« شمام گرون می دید دیگه». فروشنده گفت:« 30 تومنه، به شما گفتم 20 تومان». دوباره سکوت شد و بابا به دختر گفت حالا بریم. پیر مرد پول نداشت. دختر سرطان داشت و بزرگترین آرزوی پدر شاد کردن او بود اما جیب پیر مرد خالی بود.آبرو از سر و رویش میبارید.
3- BRT شلوغِ شلوغ بود. کسی از دم در داد میزد، اقا لابی خالیه برید داخل. منظورش وسط اتوبوس بین دو کابین بود، کسی به من نگاه کرد، گفت:لابی!، و خندید. مردی دم در شروع به صحبت کرد. کسی گفت چه بوی سیگاری هم می ده. مرد همان دستمال کاغذی فروش همیشه بود. مسافران همیشگی مسیر فروشنده را می شناختند. رو کرد به خانمها و گفت تقویم سال جدید دارم 800 تومان*، دستمال کاغذی هم 200 تومان*. گفت:« نه بچه سرطانی دارم. نه مریضم و نه... فقط عائله مندم. باید خرج زن و بچه را در بیاورم.» فقط یک نفر یک دسمال خرید. مرد پیاده شد. پشت شیشه اتوبوس داد زد که:« انشا الله خرج دوا و دکتر بکنید این پول ها را و...!» مرد عصبانی بود. شاید نمی دانست چه میگوید اما فهمیدم که عائله مند است.
4- دم عید که بشود بعضی لباس نو می خرند و بعضی نمیخرند. بعضی شیرینی و آجیل میگیرند و بعضی نمیگیرند. بعضی مسافرت میروند و بعضی نمیروند. بعضی با خرید آنچه زن و بچه شان میخواهند آنها را شاد میکنند و بعضی زن و بچهها با نخواستن آنچه میخواهند ، نمیگذارند مردشان زیر بار خواهشِ نشدنی فلج شود. دم عید که بشود بسیاری از مسئولین و ارگانها از کنترل قیمت و بازار حرف میزنند و بسیاری زیر بار قیمتها لال میشوند، بغض میکنند و حرف میزنند. دم عید که بشود بعضی به هزار چیز دلشان خوش میشود و بعضی دلشان فقط به یکی خوش است.؛ کنز الفقرا.
* واحدها به تومان، هزار تومان و میلیون تومان است
دغدغه ای مشابه:
+تنهایی... از وبلاگ حاقّه